می گویم ...

آموخته ام، ... ببینم ندیده ها را، ... بشنوم نشنیده ها را، ... بدانم ندانسته ها را، ... بفهمم دوست داشتن ها و تنفرها را، ... تصمیم بگیرم، ... عمل کنم و ... محکم بایستم. .

تنها دانستم سکوت جایز نیست.
زیـــــــرا آزادی, سپیدی و مهر را می ستایم ... و اینک از آن بی بهره ایم
پس می جنگم و تنها چاره مان این است.


و سخنم با پلیدان روسیاه این است:
گیرم در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
باریشه چه می کنید
گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید
گیرم که میزنید
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید

با پشتیبانی Blogger.

پارسی بگوییم ...

آخرین خبرها






۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه


پاپک خرمدین، بنیانگذار سرخ جامگان،
سرداری بزرگ، و ایرانپرستی بی مانند بود. او، می گفت، آرمانهای والای زرتشت
و قهرمانانی چون بهزادان (ابومسلم) خراسانی، و تاریخ دیرینه و سرفراز
ایرانی، باید دوباره زنده شود، و ایرانیان، بایست به هر بهایی، از یوغ
بردگی و بندگی تاریان، بدر آیند.
پاپک، پس از بیست سال پایمردی و نبرد،
و پس از وارد کردن شکست های پیاپی بر پیکر سپاه تازیان، در چند گامی
پیروزی، با نیرنگ و خیانت یک ایرانی میهن فروش (افشین) بدام تازیان گرفتار
شد.
معتصم بالله، خلیفه تازیان، برای درهم کوبیدن روحیه این سردار
ایرانی، او را دست بسته بر روی فیلی نشاند، و به همراه برادرش، در شهر
گرداند.
خلیفه به بابک پیشنهاد "توبه" کرد، تا از "گناهان" او، در
گذرد. پاپک، فریاد زد که او، شوری جز مهر به ایران و نیاخاک، و تلاش برای
پاینده گی فروغ اندیشه های ایرانی نداشته، و این گونه اندیشیدن، در آیین
ایرانی گناه نیست، که او بخواهد توبه کند.








خلیفه تازی دستور داد، نخست
دستانش را با شمشیر از بدن جدا کنند. پاپک، این استوره پایداری ایرانیان،
از جایی که خون فواره می زد، بر چهره خود کشید، و در پاسخ پرسش خلیفه، که
از این کار او شگفت زده شده بود، گفت: با رفتن خون از بدنم، چهره ام، به
زردی خواهد گرایید، و سرخی خونم را بر چهره مالیدم، که تو گمان مبری، من از
مرگ واهمه یی دارم و یا از بیم تو، رخسارم زرد شده است. مردم من، می دانند
که من، بیمی از گله یی روباه ندارم، و همواره بر آرمان والایم
استوارم........
خلیفه دستور داد تا پاهایش را از زانو ببرند تا او در
برابرش به خاک بیفتد. جلاد، پاهای بابک را قطع کرد و بابک که دیگر رمقی
نداشت، خود را به پشت انداخت تا خلیفه تازی حسرت به زانو افتادن سردار
ایرانی را به گور برد. خلیفه، ددمنش تازی؛ که دیگر خون جلوی چشمانش را
گرفته بود؛ فریاد زد: ببرید سر این ملعون را.....
و آنگاه جلاد، با شمشیر، سَرِ این قهرمان بلند آوازه، این ایرانپرست بی مانند، این ایرانی دلاور را، از بدن جدا کرد.........
و او زمزمه می کرد
باران می شوم، تا تو، بباری
خورشید می شوم، تا تو، بتابی
سرخ می شوم، تا تو، بنمایی
سر و دست می بازم، تا تو، افراشته شوی

بابک سردار ایرانی غرور آفرین





   


0 نظرات: