می گویم ...

آموخته ام، ... ببینم ندیده ها را، ... بشنوم نشنیده ها را، ... بدانم ندانسته ها را، ... بفهمم دوست داشتن ها و تنفرها را، ... تصمیم بگیرم، ... عمل کنم و ... محکم بایستم. .

تنها دانستم سکوت جایز نیست.
زیـــــــرا آزادی, سپیدی و مهر را می ستایم ... و اینک از آن بی بهره ایم
پس می جنگم و تنها چاره مان این است.


و سخنم با پلیدان روسیاه این است:
گیرم در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
باریشه چه می کنید
گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید
گیرم که میزنید
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید

با پشتیبانی Blogger.

پارسی بگوییم ...

آخرین خبرها






۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

سخن، هر چه گویم؛ همه گفته اند!
بر باغ دانش، همه رُفته اند!
اگر، بر درخت برومند جای
نیابم، که از بر شدن نیست رای
توانم، مگر پایه یی ساختن
بر شاخ آن، سرو سایه فکن
کزین، نامور نامه ی شهریار
به گیتی بمانم، یکی یادگار
تو این را، دروغ و فسانه مدان
به یک رنگ، سرشت زمانه مدان
ازو، هر چه اَندر خورَد با خِرَد
دگر، بَر رَه رمز و معنا بَرَد
بناهای آباد؛ گردد خراب
ز باران و، از تابش آفتاب
پی افگندم از نظم، کاخی بلند
که از باد و باران، نیاید گزند
از آن پس، نمیرم، که من زنده ام
که تخم سخن را، پراگنده ام
هر آن کس، که دارد، هُش و رای و دین
پس از مرگ، بَر من کند؛ آفرین
بسی رنج بردم، در این سال سی
«عَگم» (عجم) زنده کردم، بدین پارسی

با کرنش در برابر جای گاه سر به آسمان کشیده آفریدگار شاهنامه، زیور بخش سخن پارسی، پیام آور فرزانه پردوسی توسی.
پردوسی، تنها، یک سخنور پارسی نیست؛
او پیام آور «فَر» ایزدی، سخن پاک، اندیشه و خِرَد اهورایی برای همه
جهانیان است.... در ستایش والایی و سرفرازی جای گاه این پیام آور بی همتای
آریایی، کِلک (قلم) ناچیز و ناتوان و الکن ما را، توان این گستاخی نیست، و
چه نیکوست که از «بهار» که خود «مَلِکُ الشعرا»یی است، بخواهیم که پردوسی
را به ما بشناساند:

آنچه کورش کرد و دارا، و آنچه زرتشت مَهین
زنده گشت از همتِ فردوسیِ سحر آفرین
نام ایران رفته بود از یاد، با تازی و تُرک
ترکتازی را برون رانده ست، لاشه از کمین
شد درفش کاویانی باز بر پا، تا کشید
این سوار پارسی، رَخشِ فصاحت زیرِ زین
آنچه گفت، اندر اوستا زرتُهُشت، و آنچه
کردند اردشیر پاپکان، تا یزدگرد به آفرین
زنده کرد آن جمله، فردوسی به الفاظ دری
این چو کرداری شگرف، این است گفتاری متین
ای حکیم نامی؛ ای فردوسیِ سحر آفرین
ای به هر فن در سخن، چون مرد یک فن اوستاد
شور احیای وطن، گر در دل پاکت نبود
رفته بود از تُرک و تازی، هستی ایران به باد
خلقی از تو زنده کردی، ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی، خانه ات آباد باد
محمد تقی بهار (ملک الشعراء)

فردوسیِ

و بی هوده نیست که «عنصری بلخی»، که خود سخنوری یگانه است؛ در رسای پردوسی می گوید:
تو، شاهنشه مُلکِ «نظم» دَری
ببندد کمر، پیش تو، عُنصری



۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه



در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به
کوهستان رفته بود. نگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را
گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می دانست
که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ می زد و می مرد.
علی رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می دانست وقت
زیادی ندارد. در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ
بود. او می بایست تصمیم خود را می گرفت.