می گویم ...

آموخته ام، ... ببینم ندیده ها را، ... بشنوم نشنیده ها را، ... بدانم ندانسته ها را، ... بفهمم دوست داشتن ها و تنفرها را، ... تصمیم بگیرم، ... عمل کنم و ... محکم بایستم. .

تنها دانستم سکوت جایز نیست.
زیـــــــرا آزادی, سپیدی و مهر را می ستایم ... و اینک از آن بی بهره ایم
پس می جنگم و تنها چاره مان این است.


و سخنم با پلیدان روسیاه این است:
گیرم در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
باریشه چه می کنید
گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید
گیرم که میزنید
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید

با پشتیبانی Blogger.

پارسی بگوییم ...

آخرین خبرها






۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

این واژه در اوستا (دَتهوش) یا (دَزوَه) می باشد که به معنی دادار یا آفریننده و آفریدگار که همیشه برای اهورا مزدا صفت آورده شده است. چنانکه در آبان یشت، آیۀ 17 و مهر یشت، آیۀ 50 و فروردین یشت، آیه های 83 و 157 و رام یشت، آیۀ 44، آفریدگار اهورامزدا یاد شده که واژۀ اصلی آن در اوستا دَتهوش یا دَزوَه می باشد. واژۀ دی از مصدر (دا) آمده است که در اوستا و فارسی هخامنشی و سانسکریت به معنی دادن، آفریدن، ساختن و بخشیدن است. در پهلوی داتَن و در فارسی داده شده که از همین ریشه است. داتِر که در پهلوی (داتار) و در فارسی (دادار) یا آفریدگار گفته می شود.

در خود اوستا در آفرینگان گاهنبار آیۀ 11 صفت دَتهوش (دی) از برای تعیین دهمین ماه به کار رفته است. به گونه ای که در گاهنمای مزدیسنا گفته شده، هریک از سی روز ماه، نام ویژه ای دارد که چهار روز آن به نام خدا و شش روز به نام امشاسپندان و بیست روز دیگر به نام ایزدان است که هرکدام نگهبان یکی از آن روزها می باشد.  روزهای هشتم و پانزدهم و بیست و سوم هر ماه، با نام خداوند آمده است که با نام روز پس از خود آمیخته شده. روز هشتم به نام (دی به آذر) خوانده می شود، چون روز نهم آذر نام دارد. روز پانزدهم (دی به مهر) نامیده می شود، چون روز شانزدهم، مهر روز است. روز بیست و سوم (دی به دین) نام دارد، چون روز بیست و چهارم به نام دین روز است، چنانکه روز نخست از هر ماه به نام اهورامزدا (هرمزد) می باشد. دین از واژۀ دَئوش یا دَدوش آمده است که صفت است برای آفریدگار جهان و آفریننده از مصدر (da) به معنی دادن است. این صفت همان است که امروز به شکل دادار خوانده می شود. جای سخن در این جاست که سال، بی گمان باید با نام ماهی آغاز شود که نامزد است به نام خداوند دادار.

ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه، دربارۀ دی چیزهایی نوشته و می گوید: "دی ماه، نخستین روز آن خرم روز است و این روز و ماه هر دو به نام خداوند است که هرمزد نامیده می شود، یعنی حکیم و دارای رای و آفریدگار. در این روز عادت ایرانیان چنین بود که پادشاه از تخت شهای پایین می آمد و جامۀ سفید می پوشید و در بیابان بر فرش های سپید می نشست و دربان ها و یساولان را که شکوه پادشاه با آنهاست به کنار می راند و هرکس که می خواست پادشاه را ببیند، خواه دارا و خواه نادار بدون هیچگونه نگهبان و پاسبان نزد شاه می رفت و با او به گفتگو می پرداخت و در این روز پادشاه با برزگران می نشست و در یک سفره با آنها خوراک می خورد و می گفت: من مانند یکی از شماها هستم و با شماها برادرم، زیرا استواری و پایداری جهان به کارهایی است که با دست شما انجام می شود و امنیت کشور نیز با من است، نه پادشاه را از مردم گریزی است و نه مردم را از پادشاه، پس من که پادشاه هستم با شما برزگران برادر هستم و مانند دو برادر مهربان خواهیم بود. 


۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

چکامه یی از
«عبدالکریم تمنا هروی»، چکامه سرای پارسی زبان کشور افغانستان امروزی ...
نیاز به یادآوری است که چکامه ستایش انگیز زیر، بدون واژه گان تازی سروده
شده است

فردوسی

جهان را بـُوَد تا فـراز و فـرود
تـو را بـاد، از مـا هـزاران درود
تویی؛ گوهر پاک و گوهرشناس
سِزَد بر تو هر دَم، هزاران سپـاس
هنـرپـروران را هنـر پـروری
سخن را خدیو سخن گستـری
کشیدی بسی رنج، در سال سی
دَمیدن تـوان بر تن پارسی
سرودی چنان سرگذشت مهان
که بِه زان نیـارد خرد بر گمان
برافراشتـی پـرچـم آریا
بیاسود از تـو، روان نیـا
پیـام آور روزگـاران، تـویی
سخن سنج یکتای ایران، تویی
شناساگر کـاوه و رُستمی
فرامرز و، رویین تن و، نیرمی
ز جمشید و، هومان و، سام و فرود
اگر تو نبـودی، کس آگه نبـود
گر ایران شود گنج پُرخواستـه
سراسر به زَر گردد آراستـه
برآنم کـه شهنامـه‌ی نامـور
ز ایران، بهایش بـود بیشتـر
جهان تا بُوَد زنـده و استـوار
تویی زنـده و، در جهـان پایـدار
نبودی گَرَت خامه‌‌ی زرفشان
نبود از سیاووش و پیران، نشان
فریـدونِ فـرخ ‌پـی نیک بـخت
رسید از تو بر تاج و، اورنگ و تـخت
توگفتی ز پور پشنگ و، شَغـاد
ز ضحاکِ خونخـوارِ ناپـک زاد
ز گفتار دهگان، بسی داستـان
بیـاراستـی از گَـه‌ی باستـان
تویی؛ مایه‌ی نام و نـام آوری
بنـازد به نامـت، زبـانِ دری
«به غزنین ترا گرچه خون شدجگر
زبیـدادِ آن شاهِ بیــدادگر»
مپنـدار؛ غزنین و بلـخ گـزین
هَرات و بَدَخشان و کابل زمین
تو را همدل و همنوا نیستنـد
به گفتار تـو، آشنـا نیستنـد
در آن مرز، پاکانِ روشن گهـر
بنازند بر نامه‌ی نامـور
هرآن کس که داند به ارگِ زبـان
به ارگِ تو آگه بود، بی گمـان
سخن را، بدان سان بیاراستـی
که هرگز نگنجد در آن، کاستـی
گَهی گویی از دُخت مِهراب شاه
گَه از زال و، سیمرغ و،ایران سپاه
ز خوبی و، زشتی و، شیرین و تلخ
ز مازندران و، سمنگان و، بلـخ
گَه از توس و، گودرز و آوردگـاه
گه از بیژن و، گیو و، چاهِ سیـاه
ز گشتاسپ و، کیخسرو و، کی قُباد
ز مِهر و، مِهی و، ز آییـن و داد
ز شیرین و خسرو ، ز بهرامِ گور
ز اسکندر و، ایرج و، سلم و تـور
ز فرهنگ و، رای خـردبـاوری
ز دانا ستـایی و، دانش وَری
ز سُهراب و تهمینـه و، اَشکبوس
که گفتی؟ نگفتی گر استاد توس
تویـی؛ سرورِ سرورانِ سخن
زبان تـو باشد؛ زبـانِ سـخن
چو کِلکِ تو گردد؛ سخن آفریـن
جهان آفرین را، بُوَد آفـرین
زبان تا بجنبد به کامِ جهـان
بُوَد در جهـان، نـام تو جـــاودان

عبدالکریم تمنا هروی



۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

به گیتی بسی شهریار آمدند / که با یک جهان اقتدار آمدند

از آغازِ تاریخ تا این زمان / بسی گونه گون شهریار آمدند

گروهی ستایشگرِ خویشتن / زخودکامگی نابکار آمدند!

گروهی ستمگستر و سنگدل / به خونخوارگی در شمار آمدند

هزاران تن از بندگانِ خدای / به آسیبِ آنان دچار آمدند

چو درّنده حیوان به خونبارْ جنگ / پیِ صیدِ ننگین شکار آمدند

گروهی به هنجارِ غارتگری / سبکتاز و چابکسوار آمدند

شماری به نستوده کردارِ زشت / ز دربارِ شاهی بهبار آمدند

گروهی به کشورمداری مدیر / ولی از شرف برکنار آمدند

شماری دگر حامیِ مرز و بوم / ولی بهرِ کشتار، هار آمدند

که را دانی از جمله شاهانِ پیش / که چون کورشِ نامدار آمدند

گرانپایه کورش گرانمایه شاه / جهانیش مدحتگزار آمدند

حقوقِ بشر را چو شد پایبند / به شکرش هزاران هزار آمدند

به اقوامِ مغلوب ورزید مهر / وِرا زین سبب خواستار آمدند

ببخشود بر هرکه پیروز گشت / وَ زین رو وِرا دستیار آمدند

به همراهی اش گاهِ جنگ و نبرد / سراسر همه جانسپار آمدند

نپیمود جز راهِ همبستگی / بر آنان که از هر دیار آمدند

به هر تیرهای مهربانی فزود / گر از روم و گر از تتار آمدند

به هرکیش ودین چشمِ حرمت گشود / سویش جمله با زینهار آمدند

چنین بود آن مردِ پاکیزه کیش / که خلقش همه دوستار آمدند

سزد گر به کورش درود آوریم / که خلقی از او کامکار آمدند

بود روزِ کورش بسی دلفروز / کز او جمله امّیدوار آمدند

در این روزِ ملّیِ ایران، «ادیب» / جوانان همه شادخوار آمدند

آبانماه ۱۳۸۷ – ادیب برومند