می گویم ...

آموخته ام، ... ببینم ندیده ها را، ... بشنوم نشنیده ها را، ... بدانم ندانسته ها را، ... بفهمم دوست داشتن ها و تنفرها را، ... تصمیم بگیرم، ... عمل کنم و ... محکم بایستم. .

تنها دانستم سکوت جایز نیست.
زیـــــــرا آزادی, سپیدی و مهر را می ستایم ... و اینک از آن بی بهره ایم
پس می جنگم و تنها چاره مان این است.


و سخنم با پلیدان روسیاه این است:
گیرم در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
باریشه چه می کنید
گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید
گیرم که میزنید
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید

با پشتیبانی Blogger.

پارسی بگوییم ...

آخرین خبرها






۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه





تا سالها, "تیرگان" برایم چیزی نبود جز خنده و شادی. تیرگان برایم در کاسه
هایی که از آب, پر و خالی میشد, معنا می یافت. تیرگان در شوق ریختن آب در
دوستانم و خیس شدن از آبی که بر سر و رویم می ریختند, خلاصه می شد. تیرگان,
صدای خنده هایی بود که از کوچه کوچه ی محله ی کوچکمان, شنیده می شد و
زلالی آبی که به رقص, در کمرکش گرمای تابستان, خیس و خنکمان می کرد.



تیرگان برایم همان بند بافته ی رنگارنگی بود که مادربزرگ, آفتاب روز
تیرایزد که سر میزد, به دستم می بست. به دستم می بست و هر بار و هر سال در
گوشم می گفت که: تا هنگامه ی باز کردن گره بند "تیر و باد" زمان دارم که به
یک آرزو بیندیشم که پس از 10 روز به هنگام باز کردن بند تیر و باد, بی هیچ
شک و گمانی, آرزویم را در گوش باد, فریاد کنم و استوار و آماده برای
برآورده شدنش, تلاش کنم.



تا سال ها, تیرگان برایم همان بند "تیر و بادی" بود که به دور مچ کوچکم,
گره می خورد و زمزمه ی مادربزرگ که اندیشیدن را می آموخت, آرزو کردن را و
تلاش را برای رسیدن به خواسته ها.



بزرگ تر که شدم, تیرگان تنها, آرزویی نبود که در گوش باد می خواندم. دیگر
فهمیده بودم که آرزوی من, باور من است; چون خیال نیست, اندیشه ی من است.
بزرگ تر که شدم, بند تیر و باد, دیگر یک بند ساده ی رنگارنگ نبود. یک بند
هفت رنگ را دیدم که شمارگان هفتش, سپند و پرمعناست, هر رنگش نیز معنایی
دارد و رازی. رنگ هایی که در هم تنیده شده بودند, همبسته و همازور. هفت
رنگ, هفت نخ, یکی شده بودند, یکی بودند.


آرش کمانگیر







چند وقت است که تخریب زنجیره ای آثار هنری در ایران ادامه دارد، از محو کردن نقاشی دیواری شاهنامه تا برداشتن تندیس آرش کماندار و اسبش به بهانه ی اینکه مِیدانی که اسمش امام است، یا جای تندیس امام است یا اسب که  منجر به برداشتن تندیس آرش کماندار و 12 اسب شد که طبق اخبار مربوطه، دُم اسب آرش کماندار گم شد و حالا هم اظهارات فرمانده سپاه که گفته است: “امروز دم اسب آریو برزن را مشرف بر تمثال مبارک شهیدان کرده‌اند که ضروری است دادستان کهگیلویه و بویراحمد دستور تخریب آن را بدهد.”

بله خبری که پخش شده دل هر ایرانی رو به درد می آورد, همچنین فرمانده سپاه فتح استان کهگیلویه و
بویراحمد، با انتقاد مجدد از نظریات برخی دولتی ها و حمله به آنچه "ترویج
مکتب ایرانی به جای مکتب اسلامی" ذکر کرده، گفت: گروه انحرافی و فتنه‌گران
دو لبه یک قیچی هستند و این دو گروه دنباله‌رو سازمان منافقین و دشمنان قسم
خورده ملت هستند که امروز در صدد حذف ارزش‌های اسلامی در کشور منتسب به
شهیدان می‌باشند. "





یادمان
داده‌اند که می‌شود خیلی چیزها را دید و گذشت. اینجا که زندگی می‌کنی باید
همینگونه باشی؛ یا نباید ببینی و یا اگر دیدی باید چشمت را ببندی و بگذری.
ما عادت کرده‌ایم که همه چیز را به اعضای فرودستِ بدنمان حواله دهیم، عادت
کرده‌ایم به گفتن جمله‌ی «به من چه؟»،
انگار اینجا هیچ چیزی به ما مربوط نمی‌شود. اینجا به سراغ هرکسی که می‌روی و
خبری تلخ را به او می‌دهی فقط یک جمله می‌شنوی: «به تُخـ....». می‌گویی
فلان روزنامه توقیف شد، می‌گوید: «به تُخـ....؟». می‌گویی نیمی بیشتر از
مردم این مملکت زیر خط فقر زندگی می‌کنند، می‌گوید: «به من چه؟». می‌گویی
روزی یک نفر به دلیل اینکه اسید روی صورتش پاشیده‌ می‌شود راهی بیمارستان
می‌گردد، می‌گوید: «به تخـ....؟». می‌گویی فلانی چند روز است که اعتصاب غذا
کرده، می‌‌گوید: «به تخـ....؟».


۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه







روزهایی که گذشت رخدادهای شگفت آوری از گوشه و کنار کشور به گوشمان رسید. رخدادهایی
که بیش از شگفت آور بودن, اندوه خیز و غم انگیزند. در نخستین آن, بزرگترین
نقاشی دیواری کشور شبانه گچ مالی شد و تا بامداد هیچ از آن برجای نماند.
سخنگوی شهرداری مشهد در پایگاه اطلاع رسانی این سازمان, از آستان قدس رضوی
گلایه کرد و ماجرا را اینگونه بازگفت که میدان فردوسی تا پایان اردیبهشت
پارسال چهره ای نازیبا و ناشایست برای شهر مشهد داشته است, تا اینکه مدیریت
هنری شهرداری مشهد کار زیباسازی آن را به گروهی از هنرمندان مشهدی واگذار
میکند. وی میگوید پیاده سازی بزرگترین نقاشی دیواری ایران, هزینه ی بسیار و
یک سال زمان برده است; که آستان قدس رضوی در تاریکی شب, همه ی آنها را از
میان برد. مدیریت هنری شهرداری مشهد نیز بر این سخنان افزود که " همه ی
مراحل انجام این نقاشی دیواری از ابتدا با هماهنگی آستان قدس رضوی انجام
گرفته بود ". آستان قدس رضوی میگوید: شهرداری عبارت " این ملک موقوفه حضرت
رضا (ع) است " را از روی دیوارهای پاک کرده است و شهرداری میگوید; از
تابستان پارسال که خواست آستان قدس رضوی را دانستیم, نسبت به نوشتن آن
عبارت در چند جای نقاشی اقدام کردیم... و این داستان سر درازا دارد.

بزرگترین نقاشی دیواری















۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه


خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.

ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.

آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند

و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.

خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.

شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست خوش.

خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.

خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.

شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.

خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست.

شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست.

و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی.

لیلی های نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوعی دیگر.

لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.

مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.







لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از
نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان
خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و
گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است .
دستور داد پدر کودکان لباس رزم از تن بدر آورده به خانه اش برود پدر اشک
ریزان خواهان همراهی فرمانروای ایران بود . فرمانروا با خنده به او گفت
نگهداری و پرورش آن چهار کودک از جنگ هم سخت تر است . می گویند وقتی سپاه
پیروز ایران از جنگ باز گشت کورش تنها سوغاتی را که با خود به همراه آورده
بود چهار لباس زیبا برای فرزندان آن سرباز بود . سالها بعد آن چهار کودک
سربازان رشیدی شدند ، آنها نخستین سربازان سپاه ایران بودند که از دیوارهای
آتن گذشته و وارد پایتخت یونان شدند .  یکی از آن چهار کودک دختر بود و
نامش پارمیس که از نام دختر ارشد کورش بزرگ اقتباس شده بود.




۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه


سابقه دوستی ما با تو بسیار کوتاه است.
اولین بار که تو را دیدیم زمانی بود که تیری بر حنجره ات نشسته بود و تو لرزان بر زمین افتادی.
 حنجره دریده ات توان فریاد را از تو گرفته بود و تو به ما خیره بودی.
 ما بهت زده نگاهت را دنبال میکردیم.
صدای ندا.... بر بالین مرگت، روی آسفالت، فریاد میشد. و تو هیچ نگفتی، فریادی نزدی...
شنیده بودم کسی که توان گریه ندارد دلش همیشه ابری است ولی تو در آن لحظه توان فریاد هم، نداشتی.
تمام حرفهایت،
 تمام آنچه را که ما از تو میدانیم،
تمام بغضت را تو با گریه ای به ما آموختی.
 خون گریستی تا ما بدانیم برای فرشته های چون تو همیشه راهی هست برای روشن گری.
گریه خونت سند افتخار این مردم است،
 تا همیشه.
روحت از بدن جدا شد و دوستی ما پایان گرفت...
ندا...

ندا





۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه


آهنگ زیبای کوروش صغیر!
کوروش پاشو ببین کشور تو راه مهیبیه/ پاشو بنگر
که ملت توی خواب عمیقیه/ببین! به دنیا داریم میگیم که ما برتریم/ در حالی
که ما ها همه یه مشت گدا پروریم/ ببین یه جوون از ته دلش بهت داره میگه/
اینجا لواط و زنا جزئی ار کردار نیکه!/ کوروش ناموس فروشی روی دور قیمته/
کوروش ملت گفتار نیکش فحش و غیبته/کوروش تو رو تحقیر رو ویران کردند/ اسمت
خط خورده از تقویم ایران رسما/راستی.. مقبرت با سیلو بلا ها رفته/ عکست فقط
سر در قلیون سراها نصبه/ کوروش ارامش خیلی وقته زندانی شده/ نماد فروهر
نماد شیطانی شده!/کوروش داره بر میگرده عقب زمونه/ کوروش راستی میدونستی
خدا عرب زبونه؟!/ یعنی جهنم جای ماست که فارسی خوندیم!/ دنیا پیشرفت کرد ما
دوره ی دارسی موندیم/ کوروش خلیجتو خلیج عرب نامیدند/ ولی بازم عرب رو تو
وطن راه میدن/ همون عرب ها ای که هستند تشنه به خونمون/همونا که دخترا رو
کردند زنده به گورشون!/ هستند همسایه ایران ما روی کاغذ/ ولی دستشون با
دست بیگانه ها تو یه کاسست
کوروش کجایی که ببینی دلا خونن همه درگیر یه لقمه نونن
حتی جوون های ایرانت دیگه هیچی از عشق نمیدونن
یه روز میاد که بجز یه نقشه چیزی از ایران باقی نمونه
کسایی که رفتن و جون دادند بخدا واسه ی بهشت نبوده
اینقدر درگیر شدیم که غیرت دیگه واسمون معنا نداره

کوروش بیدار شو وقت خواب نیست! شدیم طفلی که مادر نداره
هر کی میاد به اسم یه مادر یه چیزی از مون ور میداره
یه روز میاد که این ایرانی دیگه هیچی از خودش نداره

"""""""""""""""""
در یوتیوب ببینید

"""""""""""""""""








اینجا ایران است و این هم دنیای مجازی ما
همه ما اینجا عكسای قشنگی داریم
مجردیم و تحصیل كرده
بر حسب اتفاق همه لیسانس به بالا هستیم
و به ندرت پیش میاد كه ایران درس خونده باشیم،
از نظر اوضاع مالی كه اصلا حرفشم نزن، همه بیزینس و سرمون شلوغ ؛
اونقد كار رو سرمون ریخته كه زیاد فرصت واسه نت اومدن نداریم
پس بهتره واسه آشنایی بیشتر و بقای دوستی از امكاناتی مثل تلفن همراه یا حداقل از تلفن شخصی اتاقمون استفاده كنیم،
اكثرا زندگی مجردی با دوستان داریم
و اتفاقاً پایتخت هم زندگی می كنیم،
از نظر هنری یه جورایی همه هنرمندیم،
وقتی كم میاریم گیتار می زنیم
وقتی هم زرنگیم سه تار می زنیم،
ورزشكار هستیم و تو ورزشای انفرادی فعالیت می كنیم (اكثرا بیلیارد و سواركاری)
وب سایت شخصی مون كه در حال احداثه و چون خیلی بیزی هستیم این روزا هنوز فرصت كافی واسش نداریم،







استیون هاوکینگ: موجودات فضایی خارج از زمین وجود دارند و بهتر است زمین مراقب ارتباط با آنها باشد.

استیون
هاوکینگ اخیرا در برنامه ای که سر و صدای بسیاری را نیز در جهان به راه
انداخت، اعلام کرده است وجود زندگی هوشمند در نقاط دیگر جهان کاملا منطقی
است، با این حال وی هشدار داد که در آینده ممکن است این موجودات برای به دست آوردن منابع مختلف به زمین حمله کنند.