می گویم ...

آموخته ام، ... ببینم ندیده ها را، ... بشنوم نشنیده ها را، ... بدانم ندانسته ها را، ... بفهمم دوست داشتن ها و تنفرها را، ... تصمیم بگیرم، ... عمل کنم و ... محکم بایستم. .

تنها دانستم سکوت جایز نیست.
زیـــــــرا آزادی, سپیدی و مهر را می ستایم ... و اینک از آن بی بهره ایم
پس می جنگم و تنها چاره مان این است.


و سخنم با پلیدان روسیاه این است:
گیرم در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
باریشه چه می کنید
گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید
گیرم که میزنید
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید

با پشتیبانی Blogger.

آخرین مطالب

پارسی بگوییم ...

آخرین خبرها






۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه




داستانی که هم اکنون میخوانید سرگذشت واقعی شخصی به نام کامرانه که گرفتار کوئست شد و با شکست از آن بیرون آمد.
قسمت اول و دوم

ادامه: بله, خلاصه آن روز من هم به مانند خیلی از بخت برگشته ها در کنار کوئستی های وامانده ماندم تا آینده خوبی را برای خودم و خانواده ام رقم بزنم و خوشبخت شوم, موقعی اومدم تو حال که نسبتن بزرگ بود روی مبل وسطی نشستم همان چهار نفر اول که دیده بودم روی مبل های دیگر نشسته بودند و لبخند ملیحی تحویلم میدادند و برای دلداری به من هر کدام میگفتن که ما هم اینگونه دعوت شدیم روز اول ما از تو بدتر بودیم حالا زیاد سخت نگیر, تقریبن ظهر شده بود و بعد از حدود ده دقیقه دو نفر سر و کله شون پیدا شد سلام کردن, خودشونو معرفی کردن و بعد گوشه ای نشستن و با هم مشغول صحبت شدن. بعد از آن هر پنج دقیقه ای دو نفر دیگر میومدن و سلام, معرفی و بعد گوشه ای مینشستن و با هم حرف میزدن, در عرض کمتر از سه ربع حال پر شد از آدم, تعدادشون سی نفری میشد, کارشونو خوب بلد بودن برای اینکه شک نکنم فقط چهار یا پنج نفری رو نگه میداشتن و بعد از افتادن آبها از آسیاب کم کم همه چی رو بهت قالب میکنن. اونها امکان نداشت منو تنها بذارن یکی که بلند میشد نفر بعدی آماده باش بود تا بیاد پیش من و شروع کند به پرسیدن سوالهای تکراری مثل اسمت چیه اهل کجایی شغلت چیه و ... حالم دیگه داشت به هم میخورد از بس باید به این همه آدم جوابهای تکراری میدادم, اما من دپرس و کسل سعی داشتم تا بعد از ظهر خودمو از اونجا خلاص کنم, اما قصه جور دیگه ای رقم خورد, 













حدود ساعت دو ونیم سه بود که نهارشون آماده شد, ماکارونی نهار آن روز بود شل وارفته بی رنگ و بی مزه. باید کلی نمک و فلفل بهش میزدی شاید یه کم بتونی بخوری, هر سی نفر دور تا دور سفره نشستن هر دو نفر یه بشقاب. نهار رو خوردیم و دوباره آقایون مشغول همون کارها شدن دو بدو روبروی هم با هم صحبت میکردن, نمیدانستم چی دارن که به هم بگن شاید هم فقط نقش بازی می کردن, اون موقع آدم همه جور فکر میکنه, نیم ساعتی گذشت یکیشون اومد و با احترام به من گفت یه سی دی بچه ها گذاشتن بریم با هم ببینیم, گفتم به به سی دی هم میذارین, او و من و حسین رفتیم تو اتاق کامپیوتر, سه صندلی گذاشته بودن روبروی کامپیوتر و یه فیلم که پاوس شده بود, همه چی محیا و آماده برای دیدن یه فیلم, من وسط نشستم عبدلاه سمت راست و حسین چپ, عبدلاه بعد از کمی توضیح در مورد فیلم روی دکمه اسپیس کیبرد زد و فیلم شروع شد, اون چیزی که من اون موقع فهمیدم مربوط میشد به کمپانی کوئست شامل معرفی خود کمپانی, نتورک مارکتینگ, هیئت مدیره و ... حدود بیست دقیقه ای گذشت و ما دوباره اومدیم تو حال و دوباره همون اوضاع. شب شد و من هنوز اونجا بودم, ساعت نه بود که اعلام کردن برنامه ریزی, حدود سی سررسید اومد وسط و کم کم بچه ها دور تا دور حال نشستن و ما هم در بین اونها, تقریبن کل حال پر شده بود و چند نفری مشغول یادداشت چیزی تو سررسیدهاشون بودن چندتاشون هم با هم صحبت میکردن و چند نفری هم مشغول بذله گویی برای جمع. ده دقیقه بعد آفیسرشون اومد و بعد از حال و احوال پرسی از بچه ها به من خوش آمد گفت و اینو هم اضاف کرد که همه این بچه ها به این طریق اینجا جمع شدن امیدوارم شما هم زمان بذارید و کار ما رو از نزدیک ببینید و در نهایت یه تصمیم منطقی برای خودتون بگیرید تصمیم منطقی موندن یا رفتن نست تصمیمیه که بر اساس آگاهی کامل گرفته بشه. آقای آفیسر بعد از گفتن این اراجیف شروع کرد به خوندن برنامه ریزی که من اون موقع هیچی ازش نفهمیدم فقط یه چیزی میگفت و بچه ها هم با بله و نه جوابشو میدادن, بعد از اتمام برنامه های اون روزشون برنامه های فردا رو هم خوندن. بعد از اتمام برنامه ریزی که حدود بیست دقیقه ای طول کشید بچه ها به سمت اتاقی رفتند سررسیدهاشونو گذاشتن تو کمد و سپس لباسهاشونو عوض کردن, یکی از اونها اومد طرف من و به هم گفت که الان home یا خونه اعلام شده و باید الان بریم و لباسهای راحتی مونو بپوشیم و با اصرار من هم به اتاق رفتم و لباسهام رو عوض کردم. اما بعد از اون هم حدود بیست نفریشون رفتن تو اتاقی که صبح پرزنت شده بودم اونها صندلیها رو به حال برده بودن و حالا دور هم جمع شده بودن تا مثلن با هم بازی کنن و خستگی روز رو بگیرن, اونها با هم بازیهای دسته جمعی مثل مرغ تخم مرغ و پانتومیم و باشگاه شعر و ... خلاصه برام جالب بود که چه جوری دارن وقت میگذرونن و به دور از وقایع دنیا دارن حال میکنن. حدود یه ساعتی گذشت که اعلام کردن شام و ما هم به حال رفتیم سفره ای بلند بالا مانند ظهر انداخته بودن و بشقابهایی پر از عدسی که هرکدوم از بشقابها از آن دو نفر بود, نگاهی به عدسی ها کردم و به فکر شامی که الان ممکنه مادرم تو خونه پخته باشه و اینو هم مطمئن بودم که عدسی نخواهد بود بله شام آن شب عدس بود بشقابی که باید دو نفر را سیر کند و عدسهایش هم قابل شمردن. بعد از شام هم نیم ساعتی گذشت که دو نفر چند تا پتو آوردن وسط حال و اعلام کردن وقت خوابه. صحنه های جالبی آنروز میدیم و با خود می اندیشیدم از یه چهاردیواری و تعداد سی جوان تو یه خونه نهار بی مزه شام رفع تکلیفی و با حرص و ولع خوردن آن توسط بچه ها و حالا هم که موقع خواب و بچه هایی که دو تا یکی می چپیدن زیر یه پتو بعضی ها هم به یه ملحفه راضی بودن زیر سرشون هم حوله, کاپشن و ... یکیشون اومد و به من گفت که بریم تو اون اتاق من هم به دنبال او و اتاقی که جای چهار نفر نداخته شده بود و من هم جز آنها بودم که مثلن راحت باشم.

صبح روز بعد ساعت هشت بود که بیداری زدن و با گذاشتن یه آهنگ بچه ها رو از خواب بیدار میکردن. یک ساعت بچه ها وقت داشتن آماده شوند, بیست دقیقه ای ورزش بیست دقیقه هم صبحانه بیست دقیقه هم مسواک و لباس و جارو کردن و ... حدود نه و نیم بود که باز یه فیلم برای من آماده کرده بودن و باید به من نشان میدادن باز طبق روز گذشته سه صندلی تو اتاق کامپیوتر آماده برای تماشای یه فیلم دیگر که چیزی نبود جز فیلمی مربوط به تجارت الکترونیک که سال هشتادوچهار از شبکه چهار پخش شده بود. خلاصه بگم آنروز تو برنامه من آفیس گردی بود و باید من به یه آفیس دیگر میرفتم و سوالهایم رو طرح میکردم. حسین بعد از گرفتن آدرس از بالاسریهاش آماده رفتن با من به یه آفیس شد, ما به سمت میدان کاج رفتیم از آنجا هم یه کورس دیگه رفتیم تا با یکی دو بار پرسیدن آدرس اونجا رو هم پیدا کنیم, بعد از هماهنگی حسین با آفیسر اونها طوری که برای من خیلی جلب توجه نکنه ما به درون اون آفیس رفتیم, آفیسی که پر بود از ترک و کرد, به طور خلاصه بگم که تو برنامه من سه بار نشستن با سه نفر از قدیمی های اون آفیس بود, اونجا هم مثل آفیس قبلی یه تعداد آدم دو سه تا اتاق و چیزهایی که به هم شباهت زیادی داشت, اونجا سوالهای زیادی برام ایجاد شد که تقریبن به همه شون هم جواب دادن و بماند از اینکه یکی دو جا با گیرهایی که خودم هم میدانستم آنچنان چیز خاصی نیستن گیرشون انداختم. خلاصه حدود ساعت پنج بود که از اونجا اومدیم بیرون تا به سمت آفیس خودمون برگردیم. بعد از یکی دو ساعت پیاده روی به آفیس برگشتیم. هنوز دلم هوای رفتن داشت اما چیزهای جالبی اینجا دیده بودم که دوست داشتم قبل از رفتنم همه اونها برام روشن شوند, آن شب هم مثل شب قبل گذشت و روز بعد که روز سوم و آخرین آفیس. صبح به مانند روز قبل باز یه فیلم آماده کرده بودن که من قبلن اونو دیده بودم اون فیلم یه ساعتی چیزی نبود جز رندی کیج, مردی که در اون فیلم عازم استرالیا شده بود تا از مزایای نتورک مارکتینگ بگه و جزء افرادی بود که از ظرفشوی رستوران تبدیل میشه به یکی از ثروتمندان دنیا. خلاصه اونو هم دیدیم و بعد عازم یه آفیس دیگه که این بار بچه هاش خوزستانی بودن و یه چیزی که اونجا برام جالب بود مردی بود که سنش از همه افرادی که تا به حال دیده بودم بیشتر بود او پنجاه و هفت سال سن داشت موهایش کم پشت  و بیشترشون هم سفید شده بودن. اینجا بود که گفتم لابد اینجا یه خبرهایی هست مخصوصن اولین نفری که با من نشست کسی بود که که سنش از من سه سال بیشتر بود متاهل بود و لیسانسه و بیرون هم آدم موفق و درآمدش هم بیشتر از یه میلیون بود. بله روز سوم داشت به آخر میرسید که از اونجا هم اومدیم بیرون و من در حال پردازش این سه روز.

این داستان ادامه دارد

سعی خواهم کرد در یک پست دیگر این داستان راجمع و جورش کنم و بعد از آن هم به تحلیل این سیستم و شگردهایی که به کار میبرند تا همچنان قربانی بگیرن, البته همین داستان امروز هم اگرچه سعی خود را کرده بودم با جزئیات بنویسم اما همچنان خیلی چیزهاش رو ننوشتم چون از حوصله نوشتن من و خواندن شما خارج است, قصدم از بیان این داستان فقط نحوه رفتار و چیزهایی است که در آفیسها اتفاق می افته و با اینکه ما فکر میکنیم که مثلن به به عجب چیزیه اما این یک تله قرن بیست و یکیه که حدود ده ساله که روش کار شده و همچنان بر تجربه های آقایان افزوده میشود که من در پست های جداگانه سعی خواهم کرد با موشکافی به تحلیل این قضایا بنگرم.






   


0 نظرات: