می گویم ...

آموخته ام، ... ببینم ندیده ها را، ... بشنوم نشنیده ها را، ... بدانم ندانسته ها را، ... بفهمم دوست داشتن ها و تنفرها را، ... تصمیم بگیرم، ... عمل کنم و ... محکم بایستم. .

تنها دانستم سکوت جایز نیست.
زیـــــــرا آزادی, سپیدی و مهر را می ستایم ... و اینک از آن بی بهره ایم
پس می جنگم و تنها چاره مان این است.


و سخنم با پلیدان روسیاه این است:
گیرم در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
باریشه چه می کنید
گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید
گیرم که میزنید
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید

با پشتیبانی Blogger.

پارسی بگوییم ...

آخرین خبرها






۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه





سرگذشت واقعی کامران (قسمت دوم)
توضیحات: کوئست یکی از شرکتهای معروف خارجیست که از اوایل دهه هشتاد در ایران سر و صدای زیادی به پا کرد, این شرکت بر اساس قاعده هرم کار میکرد و میکند و خیلی از جوانان این مرز و بوم گرفتار این شرکت شدند و با شکست از شرکت بیرون آمدند, متاسفانه هنوز هم این شرکت در ایران به صورت غیرقانونی فعال و خیلی از جوانان دیگر هم بر اساس نا آگاهی گرفتار این اهریمن سیاه میشوند.
شما هم اکنون داستان واقعی کامران را میخوانید که او هم مانند خیلی های دیگر گرفتار این بازی شده است, شما با این داستان میتوانید تمام ترفندهایی را که به کار میبرند تا همچنان قربانی بگیرند را در زیر میخوانید, بعد از اتمام داستان نیز در یک پست جداگانه تمامی ترفندهای آنها رو بیان خواهم کرد, قسمت اول سرگذشت کامران را در اینجا میتونید بخونید, اکنون ادامه داستان:

















حسین: سلام کامران, بعد از یه سلام و احوال پرسی حسین گفت بریم و با هم از خط کشی عابر پیاده عبور کردیم و از پیاده رو به طرف بلوار حرکت کردیم, هنوز نمیدانستم چه خبر است و کجا میخواستیم بریم, از حسین پرسیدم کجا میریم؟ و او در جوابم گفت مهندس سرش شلوغ بود چون تو تنها بودی اومدم پیشت فعلن هم میریم پیش یکی از دوستان و منتظر میشیم مهندس کارش تموم بشه و بعد با هم میریم سمنان, گفتم این دوستت کیه؟ گفت بچه خیلی خوبیه میریم میبینیمش. گفتم تو کارت تموم شده؟ حسین گفت من بیشتر امروز به خاطر تو اومدم یه کار کوچک بود که انجام شد الان هم میریم هم یه خستگی در میکنی هم یه گپی با هم میزنیم. دوستم اسمش صابره و با دو سه تا از دوستاش یه خونه گرفتن. بچه های خوبین و من هم چند باری رفتم پیششون. از پل هوایی به طرف دیگر بلوار رفتیم و بعد با یه تاکسی به طرف شمال غرب و منطقه دوم تهران که معروف بود به سعادت آباد رفتیم. سر یه خیابان فرعی که اسمش هم بود ارغوان غربی پیاده شدیم و در طول خیابان پیاده حرکت کردیم به سمت خونه آقا صابر. اول خیابون حسین مشغول شماره گیری شد, او شماره صابر را میگرفت و با جواب دادن صابر, حسین گفت من و دوستم سر خیابونیم الان شما هستید بیایم خونه و بعد با جواب مثبت صابر گوشی رو قطع کرد و به من گفت صابر بود مثل اینکه خونه ان, طوری وانمود میکرد که انگار او قبل از این با صابر صحبت نکرده بود. ما حدود دویست سیصد متری پیاده رفتیم که دوباره حسین به صابر زنگ زد و گفت ما الان جلو مغازه ایم شما چیزی از مغازه میخواین بگیرم و بعد گفت باشه و گوشی رو قطع کرد, بعد رو به من گفت بریم خونه شون اینجاست. ما اکنون جلو در ورودی یه ساختمان آپارتمانی بودیم حسین زنگ پایین رو زد و بعد در باز شد, داخل ساختمان وارد شدیم جلو خونه سمت راست ایستادیم که در باز شد, ما به داخل راهنمایی شدیم, یه جوان حدود بیست و پنج سال به نظر میرسید, حسین او را صابر معرفی کرد, صابر با شیرین زبانی ما را به دوستانش معرفی کرد و با تعارفهای اول کار به روی مبل هدایت کرد, دوستانش هم مثل خودش جوون بودند یکیشون که اسمش امین بود به ظاهر حدود سی به نظر میرسید از بقیه شون مسن تر بود, او بعدن خودشو استاد دانشگاه و فوق لیسانس مدیریت معرفی کرد, جمعی که من میدیدم چهار نفر بودن و اونا خودشونو با اسم کوچک معرفی کردن و بعد از معرفی هم خیلی گرم و صمیمی با من برخورد میکردن, انگار که ده ساله همدیگه رو میشناسیم, از برخورد اولیه اونا شگفت زده بودم و اینکه چطور یه تعداد جوون که اهل تهران هم نبودن این موقع روز تو خونه ان و خیلی مودب و شیک هر کدوم در شیرین زبانی و بذله گویی البته به دور از حرفهای رکیک و زشت سعی میکردن از هم پیشی بگیرن و منو جذب خودشون بکنن. بعد از حدود بیست دقیقه صابر با بهانه اینکه تازه رسیده ای و صبحانه نخورده ای من رو به اتاقی هدایت کردن, صابر زودتر به اتاق رفت او منو به طرف یه صندلی دو نفره هدایت کرد و بعد خودش روی صندلی تک نفره نشست حسین روبروش و دوستش مهرداد هم روبروی من روی صندلی دو نفره قرار گرفت, ظاهر اتاق مرتب بود و صندلی ها مرتب چیده شده بودن و اثری هم از هیچگونه آشغالی نبود و بازم برام جالب بود که یه تعداد جوون تو خونه ای در شمال غرب تهران تنها باشن و اینقدر مرتب و بدور از هر گونه آثار لهو و لعب. صبحانه رو خوردیم و دوستان پشت سر هم حرف میزدن و شوخی میکردن, تا نیم ساعت چهل دقیقه ای گذشت. کم کم بحث رفت روی کار که اینکه من چه کار میکنم و اونا چه کار میکنن و چیزی که صابر گفت این بود که ما داریم بازاریابی کار میکنیم, پرسیدم چه چیزی؟ گفت لوازم آرایش و بهداشتی و اینکه من الان یه ماهه مشغولم, درآمدم حدود یه تومنی هست و یه دوستی داریم که بیشتر از ما اینجا بوده و تجربه اش از ما هم بیشتره, امروز هم قراره بیاد اینجا, اومد میگم یه سر بیاد یه کم از کار رو برات توضیح بده. صابر بعد از این صحبتها از اتاق رفت بیرون و حالا باز هم مهرداد شروع کرد به صحبت کردن, یه چیزی که برام جالب بود صحبت نکردن حسین در این بین بود انگار که صابر و مهرداد اون رو نمیدیدن و فقط صحبتهاشون رو به من بود. یه پنج دقیقه ای گذشت که باز صابر اومد اما این بار با یه پارچ پر از آب و دستمال کاغذی. صابر روی صندلی نشست و گفت که مهندس اومده و من ازش خواهش کردم یه چند دقیقه ای بیاد و کار رو بهت توضیح بده. مهرداد با تمام کردن صحبتهاش رفت بیرون و دو سه دقیقه بعد مهندس با زدن در وارد شد, مهندس که بعدن فهمیدم اصطلاحیه که به کار میبرن اسمش وحید بود و حدود سی سال به نظر میرسید, وحید اول شروع کرد به یه حال و احوال پرسی ساده. حسین و صابر دیگه کاملن ساکت بودند و مثل بچه های مودب خیلی آرام و رسمی نشسته بودن و به وحید نگاه میکردن.

وحید آرام آرام شروع کرد به توضیح دادن کار و به اصطلاح منو پرزنت کرد, او اینگونه آغاز کرد در واقع شما توسط دوستتون به ایجا دعوت شدید تا ما کاری رو که با هم انجام میدهیم و از سود بسیار عالی برخوردار است به شما معرفی کنیم. او خیلی تند تند و بدون مکث صحبت میکرد و ورقه های کاتالوگ رو برگ میزد, یه کاغذ و خودکار هم به من داده بود که اگه سوالی پیش اومد بنویسم رو کاغذ تا آخر از او بپرسم و یه کاغذ و خودکار هم خودش بردشته بود, در اواسط صحبتهاش کاتالوگ رو میبست و با کشیدن دایره ها و توضیح دادن پلن کمپانی کار رو برای من بیشتر باز میکرد, اما من اکنون هیچ کدام از صحبتهاشو متوجه نمیشدم چون کاملن عصبانی از اینکه مورد بازیچه قرار گرفته بودم, عصبانیتم موقعی کامل شد که آفا وحید موارد صداقت, صمیمیت, تعهد و کار تیمی که خودش میگفت از اصول کاری ما هستن رو برام توضیح داد, او اینگونه توضیح داد که چون یه کار جدیده پس هیچ وقت حسین نمیتونست به تو بگه که بیا نتورک کار کن کیوآی, کوئست یا کار بیست میلیونی و ... پس باید به حسین حق بدی که تو رو اینگونه دعوت کرد و چون یه کار جدیده و هنوز تو کشور جا نیفتاده و تو باید اینو درک کنی و همینجوری که دیدی همه ما الان اینجا داریم این کار رو میکنیم و تنها ما نیستیم که داریم این کار رو میکنیم بلکه حدود بیست تا سی هزار نفر هستن که تو منطقه دو دارن کار میکنن و دوستانی که اینجا میان سه تا چهار روز وقت میذارن و از بین هزار تا هزارو صد تا آفیس سه چهار تا رو میرن و افراد اونجا رو میبینن و سوالهاشونو میپرسن. وحید بعد از اتمام صحبتهاش خداحافظی کرد و رفت.

صابر رو به من کرد و یه لبخند ملیح تحویلم داد, من از او یه لیوان آب درخواست کردم, لیوان آب رو تا ته رفتم بالا, صابر خواست شروع کنه به صحبت کردن که حرفشو قطع کردم و گفتم ساکت, از او پرسیدم تو الان اینجا پول گذاشتی و داری کار میکنی؟ او گفت بله, دوباره پرسیدم حسین هم همینطور و باز گفت بله. سپس رفتم گوشه اتاق و کیفم رو برداشتم با این نیت که هر چه زودتر باید این خونه رو ترک کنم, اما صابر جلومو گرفت و گفت تو هنوز نفهمیدی اینجا چه خبره تو این سه روزو بمون اگه هیچی, به اینجا که رسید حرفشو قطع کردم گفتم صابر یکی دو ساعته با هم آشنا شدیم نذار این رابطه و دوستیمون شکراب بشه, من دیگه نمیخوام یه دقیقه هم اینجا بمونم, خلاصه بحثمون بالا گرفت و یکی از بچه ها که اسمش مسلم بود با آرامی و متانت اومد داخل و روی صندلی نشست و گفت ببین, نذاشتم حرفش تموم بشه که گفتم تو دیگه ساکت شو, با هل دادن صابر به طرف در رفتم که یکی دیگه از آقایون که بعدن فهمیدم اسمش محسنه و آفیسر بود و به ظاهر هم سنش از همه این بچه ها بیشتره و به حدود سی و دو سه سال میخورد داخل شد و به دور از بحثهای ما گفت برین تو اون یکی اتاق دیگه. صابر هم کیفمو گرفت داد به مسلم و منو به داخل اتاق دیگه برد که معروف بود به اتاق کامپیوتر, حدود نیم ساعتی با من صحبت کرد اوایل زیر بار نمیرفتم ولی بعد آرام شدم, سر و ته حرفاش به این صورت بود که اگر حسین هم میفهمید این کار مشکل داره بهترین دوستشو بر نمیداشت بیاره اینجا, تو اگه الان بری اولین کاری که میکنی شماره شو از تو گوشیت پاک میکنی و دیگه هیچوقت جوابشو نمیدی و سر یه سوءتفاهم رابطه دو تا دوست به هم میریزه, تو هم الان دو سه روز مهمون منی اگه بعد از سه روز دیدی یه ذره کار موردی داره منم با تو میام و خرج این چند روز رو بهت بر میگردونم, من دوست ندارم سر یه سوء تفاهم رابطه دو تا دوست خراب بشه و از این حرفا. خلاصه فالوی آقا صابر جواب داد و آقا کامران عصبانی حالا آرام نشسته بود و فقط از درون داشت خودشو میخورد و به این فکر میکرد که اگر الان برود به دوستی چند ساله شون با حسین پشت کرده و اینجا نایستاده تا کار دوستشو ببینه شاید سر اون کلاه رفته. بله اینجوری شد که همون مردانگی و وجدان کامران نذاشت تا دوستشو تنها بذاره و جلو صابر و بقیه آبروی حسین رو از اولین دعوتیش و انتخاب اول و اعتبار دهش بره. صابر رفت بیرون بعد مهرداد اومد آرام نشست کنار من و به آرامی گفت من خودم نامزد دارم و اگه کار موردی داشت به خدا تا الان نمی ایستادم تو هم فقط دو سه روز هستی و بعد یه تصمیم برای خودت میگیری, حالا بلند شو بریم تو حال پیش بچه ها اینجا نشین که زشته. و من سردرگم, حیران و ناراحت همراه مهرداد شدم تا پیش بچه ها بریم.

و این داستان ادامه دارد ...








   


0 نظرات: