می گویم ...

آموخته ام، ... ببینم ندیده ها را، ... بشنوم نشنیده ها را، ... بدانم ندانسته ها را، ... بفهمم دوست داشتن ها و تنفرها را، ... تصمیم بگیرم، ... عمل کنم و ... محکم بایستم. .

تنها دانستم سکوت جایز نیست.
زیـــــــرا آزادی, سپیدی و مهر را می ستایم ... و اینک از آن بی بهره ایم
پس می جنگم و تنها چاره مان این است.


و سخنم با پلیدان روسیاه این است:
گیرم در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
باریشه چه می کنید
گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید
گیرم که میزنید
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید

با پشتیبانی Blogger.

پارسی بگوییم ...

آخرین خبرها






۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه


مطلبی که هم اکنون میخونید خاطرات یک دوست عزیزه که خاطرشو خیلی میخوام, اسمش کامرانه و خاطره از طرف اون بیان میشه.
حتمن تا حالا اسم گلد کوئست رو شنیدید, اسمی که فکر میکردم چند سال پیش در قالب شرکتهای هرمی بود و الان دیگه بارشو جمع کرده و رفته. اما چه دریغ که روزی هم سراغ من می آید, خرداد سال هشتاد و نه بود که دوستم حسین به من زنگ زد, حسین هم اتاقی دو سال از دوران دانشجویی ام بود موقعی زنگ زد تازه از کار بنایی خونه مون خلاص شده بودم, بعد از ظهر حدود ساعت چهار بعد از مدتها بود که زنگ زد, بعد از سلام و حال و احوال پرسی شروع کرد از من در مورد کار و بارم و منم گفتم که بابا کار کجا بوده, بعد از اینکه خوب اطلاعاتشو گرفت گفت که بابا بزن تو شهرهای بزرگ کار و زندگی اونجاست منم گفتم چه جوری بریم تو شهرهای بزرگ پول میخواد پارتی میخواد و در جواب گفت منم مثل تو فکر میکردم ولی به این سپردم به اون سپردم و خلاصه تا کارم جور شد اومدم اینجا تو شرکت کندور سمنان یه کار دفتری گیرم اومده بیمه ام کردن خوابگاه بهم دادن و خلاصه از کارم خیلی راضی ام تو هم همین کار رو بکن, گفتم




که بابا تو پارتی داشتی حالا اگه تو پارتیت کلفته دست ما رو هم بگیر و به شوخی گفتم اگه سرایداری خواستن ما رو هم خبر کن و اون با جدیت گفت این حرفا چیه اگه نیرویی خواستن کی بهتر از تو خودم تو فکرت هستم و بعد با هم خداحافظی کردیم.

بعد از حدود دو هفته روز پنج شنبه بود به من زنگ زد که کامران یه کار دفتری با شرایط خوب پیش اومده و شرکت داره نیرو میگیره اگه میتونی تا من از طریق پارتیم یه فرم برات پر کنم و من در جواب بهش گفتم اینقدر خودتو تو زحمت نینداز تو حرف من پرید که من و تو دو سال با هم هم اتاق بودیم و نمک گیر هم هستیم و حالا خوشحال میشم بتونم کاری برات انجام بدم فقط الان بگو میخوای کار کنی یا نه و من هم گفتم که اگه با این شرایط محیا بشه چرا که نه و اون سریع بهم گفت که الان میرم و یه فرم برات پر میکنم فقط باید کاراتو انجام بدی که احتمالن اوایل هفته دیگه مصاحبه, گزینشت باشه باید حرکت کنی بیای اینجا و من نمیدونستم که باید خوشحال باشم یا ... خلاصه در حالی که گیج شده بودم گفتم باشه و بعد خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم. نمیدنستم آخه چطور شده با این همه مشکل بیکاری و تورم و گرانی و اعتصابات و اعتراضات آخه مگه ممکنه که کاری اینجوری برای آدم پیدا بشه اونهم از طرف دوستی که یک سال و نیمه که ازش تقریبن بی خبر بودم. قضیه رو به پدر و مادرم گفتم و اونها هم خوشحال شدن اما هر دو گفتند که آیا به این دوستت اطمینان داری این همه راه رو بری و نتیجه ای نگیری و من گفتم درسته این حسین تا جایی که من میشناسمش بی معرفت و دغل باز نیست.

روز شنبه ساعت نه و نیم صبح بود حسین زنگ زد و گفت فردا باید سمنان باشی, بهش گفتم حسین تو مطمئنی کارم درست میشه این همه راه رو بیام و آخرشم هیچی. گفت خیالت راحت تو بیا بقیش با من. من هم اون صبح چند تا کار داشتم تا ظهر انجام دادم و بلیط گرفتم اومدم خونه دوش, نهار و بعداز ظهر هم حرکت به سمت سمنان. در طول مسیر به این فکر میکردم نکنه خواب باشم و اینکه چطور شد ما به هر دوست و آشنا رو زدیم کار که هیچی از یه وام ناقابل هم دریغ میکنن اونوقت حسین فقط دو سال با هم هم اتاق بودیم و این کار رو برای من میکنه مگه اون نمیتونست این کار رو برای همشهریاش, دوستان یا فامیلش انجام بده و بعد به خودم نهیب میزدم لابد به خاطر همون خاطرات خوبی که با هم داشتیم حالا میخواد که باز هم با هم باشیم و ... ساعت ده شب بود که دوباره زنگ زد و گفت من دارم برای انجام ماموریت با ماشین و مهندس میام تهران تو هم رسیدی تهران بمون تا با هم برگردیم سمنان. با خود فکر کردم یا اون پارتیش خیلی گردنش کلفته که این کار و بارو برای حسین جور کرده یا کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست.

صبح ساعت هفت رسیدیم تهران به حسین زنگ زدم بعد از ده دوازده بوق گوشی رو برداشت بهش گفتم من الان رسیدم تو کجایی و کجا و کی همدیگه رو ببینیم, گفت من تو راهم دارم میام تو همونجا بمون رسیدم بهت زنگ میزنم. با خود فکر کردم به به این حسین چقدر کلاسش رفته بالا هیچی یاد نگرفته حرف زدن یاد گرفته. هنوز یه ساعت نشده بود زنگ زد و گفت با مترو بیا شریف. گفتم کجا؟ گفت بیا ایستگاه شریف پیاده شو. اومدم تو مترو یه بلیط دو طرفه گرفتم چارصد تومان و به سمت شریف, در طول مسیر مردم رو میدیدم که چقدر تو فکرن و هر کدوم تو لاک خودشون فرو رفتن و هر کدومشون یا لال بودن یا حرفی برای گفتن نداشتن. با رسیدن به ایستگاه شریف پیاده شدم و به سمت خروجی اومدم. به حسین زنگ زدم که الان خروجی مترو ایستادم گفت بیا سر میدون, یه میدون کوچک نزدیک مترو بود رفتم نزدیک میدون و اونجا منتظر جناب رئیس آقا حسین بزرگ شدیم و انتظار دیدن او که الان با یه اتوموبیل و کت و شلوار اتوکشیده میاد تا با هم بریم پیش مهندس. بالاخره انتظارها به سر رسید و حسین رو دیدم پیاده بدون کت و شلوار داره میاد سراغ من, به طرفش رفتم و گفتم سلام ...


ادامه این مطلب در پستهای بعدی




   


0 نظرات: