می گویم ...

آموخته ام، ... ببینم ندیده ها را، ... بشنوم نشنیده ها را، ... بدانم ندانسته ها را، ... بفهمم دوست داشتن ها و تنفرها را، ... تصمیم بگیرم، ... عمل کنم و ... محکم بایستم. .

تنها دانستم سکوت جایز نیست.
زیـــــــرا آزادی, سپیدی و مهر را می ستایم ... و اینک از آن بی بهره ایم
پس می جنگم و تنها چاره مان این است.


و سخنم با پلیدان روسیاه این است:
گیرم در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
باریشه چه می کنید
گیرم بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید
گیرم که میزنید
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید

با پشتیبانی Blogger.

پارسی بگوییم ...

آخرین خبرها






۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

چکامه یی از
«عبدالکریم تمنا هروی»، چکامه سرای پارسی زبان کشور افغانستان امروزی ...
نیاز به یادآوری است که چکامه ستایش انگیز زیر، بدون واژه گان تازی سروده
شده است

فردوسی

جهان را بـُوَد تا فـراز و فـرود
تـو را بـاد، از مـا هـزاران درود
تویی؛ گوهر پاک و گوهرشناس
سِزَد بر تو هر دَم، هزاران سپـاس
هنـرپـروران را هنـر پـروری
سخن را خدیو سخن گستـری
کشیدی بسی رنج، در سال سی
دَمیدن تـوان بر تن پارسی
سرودی چنان سرگذشت مهان
که بِه زان نیـارد خرد بر گمان
برافراشتـی پـرچـم آریا
بیاسود از تـو، روان نیـا
پیـام آور روزگـاران، تـویی
سخن سنج یکتای ایران، تویی
شناساگر کـاوه و رُستمی
فرامرز و، رویین تن و، نیرمی
ز جمشید و، هومان و، سام و فرود
اگر تو نبـودی، کس آگه نبـود
گر ایران شود گنج پُرخواستـه
سراسر به زَر گردد آراستـه
برآنم کـه شهنامـه‌ی نامـور
ز ایران، بهایش بـود بیشتـر
جهان تا بُوَد زنـده و استـوار
تویی زنـده و، در جهـان پایـدار
نبودی گَرَت خامه‌‌ی زرفشان
نبود از سیاووش و پیران، نشان
فریـدونِ فـرخ ‌پـی نیک بـخت
رسید از تو بر تاج و، اورنگ و تـخت
توگفتی ز پور پشنگ و، شَغـاد
ز ضحاکِ خونخـوارِ ناپـک زاد
ز گفتار دهگان، بسی داستـان
بیـاراستـی از گَـه‌ی باستـان
تویی؛ مایه‌ی نام و نـام آوری
بنـازد به نامـت، زبـانِ دری
«به غزنین ترا گرچه خون شدجگر
زبیـدادِ آن شاهِ بیــدادگر»
مپنـدار؛ غزنین و بلـخ گـزین
هَرات و بَدَخشان و کابل زمین
تو را همدل و همنوا نیستنـد
به گفتار تـو، آشنـا نیستنـد
در آن مرز، پاکانِ روشن گهـر
بنازند بر نامه‌ی نامـور
هرآن کس که داند به ارگِ زبـان
به ارگِ تو آگه بود، بی گمـان
سخن را، بدان سان بیاراستـی
که هرگز نگنجد در آن، کاستـی
گَهی گویی از دُخت مِهراب شاه
گَه از زال و، سیمرغ و،ایران سپاه
ز خوبی و، زشتی و، شیرین و تلخ
ز مازندران و، سمنگان و، بلـخ
گَه از توس و، گودرز و آوردگـاه
گه از بیژن و، گیو و، چاهِ سیـاه
ز گشتاسپ و، کیخسرو و، کی قُباد
ز مِهر و، مِهی و، ز آییـن و داد
ز شیرین و خسرو ، ز بهرامِ گور
ز اسکندر و، ایرج و، سلم و تـور
ز فرهنگ و، رای خـردبـاوری
ز دانا ستـایی و، دانش وَری
ز سُهراب و تهمینـه و، اَشکبوس
که گفتی؟ نگفتی گر استاد توس
تویـی؛ سرورِ سرورانِ سخن
زبان تـو باشد؛ زبـانِ سـخن
چو کِلکِ تو گردد؛ سخن آفریـن
جهان آفرین را، بُوَد آفـرین
زبان تا بجنبد به کامِ جهـان
بُوَد در جهـان، نـام تو جـــاودان

عبدالکریم تمنا هروی



0 نظرات: